جشن پتو در اتاق کادر!
شمشیرم رو از رو بسته بودم. وقتی رفتم تو اتاق کادر که دق دلی همه مشکلات عالم را رو سر این بسیجی ها خراب کنم با صحنه عجیبی مواجه شدم. دیدم یه نفر زیر پتو داره خفه میشه و چند نفر از بچه های مسؤول دارن به قصد کشت می زننش. خیلی تعجب کرده بودم. اصلا فکر نمی کردم مال این صحبت ها باشن. تازه یکیشون که قد بلندی داشت و خیلی شوخ طبع بود، دستم رو گرفت و منو دعوت کرد که برم تو اتاق. اون بقیه هم سریع خودشونو جمع و جور کردن. اینقدر خوب و با صفا بودن که یادم رفت چی می خواستم بگم. یواش یواش ظاهرم رو هم شبیه اونا کردم. حیف که اینقدر دیر باهاشون آشنا شدم . حالا دارم فارغ التحصیل می شم. امسال تو پایگاه بسیج ایستاده بودم که خانمی شبیه قدیمای خودم رو دیدم. اونم حرفهای اون موقعهای منو می زد. تشویقش کردم تو دوره ثبت نام کنه.»
راستش رو بخواید حرفاش خیلی عجیب نبود، در واقع خیلی هم آشنا بود. آخه من خودم همینطوری گرفتار شده بودم! نمی خوام الکی تعریف و تمجید کنم. من تو این مجموعه خاک پای همه ام. می خوام بگم اخلاق خوش مسلمون چقدر می تونه در تبلیغ اسلام ناب محمّدی (ص) تأثیرگذار باشه.
پ.ن.
سلام آقا! پس کی می آیی! قلبمان تنگ است. تو کجایی؟ دوستان ما، ما را دشمن می پندارند و گوشهایشان را بر کلام سراسر مهر ما گرفته اند چشمهاشان بر نگاه سراسر عشقمان بسته اند. نزدیکان ما زخم زبانمان می زنند. دشمنان ما عزیزانمان را علیه ما می شورانند! والله که شیرین است وقتی برای شماست! آنچه تلخ است قلب شماست که با گناهانمان فشرده می شود. آقا قلب و روح و آبرویمان برای شما! آقا دلم برای حرم رضوی تنگ است! دلم برای شما تنگ است! دلم تنگ است آقا! دیگر بیا!
رو در کلاس اوّل، آن جمله را عوض کن؛