روایتی که خونبهایش تنها خداست..

شهـادت

 

چه روایت زیبایی است شهـادت ..

هر شهـید بهانه ای است برای آغاز روایتی دیگـر..

روایتی از جنس خون؛ روایتی از جنس خـدا..

روایتی که خونبهایش تنهــا خـداست.



د.ن: آقا سید مرتضی! دلم میخواست دیروز را صدای آسمانی تو روایت میکرد..

دلم میخواست دیروز را تو فتـح میکردی..

دلم میخواست یک بار دیگر میخواندی این عاشقانه ات را؛

«اي شهيد! اي آن كه بر كرانه ی ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي، دستي برآر و ما قبرستان نشينانِ عاداتِ سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش...»



این مطلب را در عمــارنامه بخوانید...>>>

خادمی که در خواب هم به اسلام خدمت می کرد و حتی یادش هم نمی آمد...



خادمی که در خواب هم به اسلام خدمت می کرد و حتی یادش هم نمی آمد...


بالاخره طرح ولایت استان خوزستان به طور رسمی شروع شده بود و حقیر یکی از وظایفم نوشتن متن و اجرای رادیو بود که باید هرروز ساعت شش و چهل و پنج دقیقه به اتفاق یکی از دوستان به صورت زنده می رفتیم برای اجرا. این را داشته باشید و بخوانید از سخت کوشی و اخلاص خادمان فرهنگی دوره (حفظهم الله):

     صبح ساعت شش و چهل دقیقه، به هر روشی از جمله نازکشی و فریاد و لگد متوسل شدیم تا دوستی که قرار بود لپ تاپ مبارک را برای رادیوی صبح در اختیار ما قرار دهد بیدار شود و پسورد (نه ببخشید!) رمز عبور آن ماسماسک مذکور را تسلیم دوستان مخلص رادیو کند. ولی این عزیز بزرگوار بیدار نمی شد که نمی شد. یکی از دوستان اهل دل رَوِش آب پاشی را پیشنهاد فرمودند که علی رغم استقبال فراوان دیگر رفقای خادم، به علت رعایت اصل امانتداری در حفظ پتوهای بیت المال، این لایحه به مرحله تصویب و اجرا در نیامد. در همین اثنا بود که دوست مهربانی آمد و کنار آن رفیق آرمیده نشست و دست پر مهر خویش آرام بر پتوی وی نهاد که ناگهان وی با شیهه ای از خواب بیدار شدو رمز عبور و تمام فایل ها را به ضمیمه ی مایعات و مخلفات تسلیم نمود و  در آخر فرمود: «وقتی از خواب بیدارم کردید، خیلی ترسیدم. برادرم همیشه می گه اگه یه روزی بمیری، هر دلیلی که برای فوتت بیارن ما می گیم دروغه، چون تو قطعاً با سکته قلبی از دنیا می ری.» این کلمات قصار را بر زبان جاری ساخت و اندکی بعد با کرشمه ای به زیر پتو خزید و به خواب ناز فرو رفت و ما را انگشت به دهان به حال حیرت خویش رها نمود.

     پس از چند ساعت از خواب بیدار شد و دست به کمر گرفت و حق به جانب گفت: «چرا زودتر بیدارم نکردید؟»(!) از ما هم اصرار که بیدار کردیم و چه کردی و چه گفتی و ماجرای سکته قلبی را به تفصیل بیان نمودیم و... از او هم انکار که سرِکارم گذاشته ایدو من اصلاً خواب بودم و خاطره ای ندارم...

اشک در چشمانمان حلقه زده بود از اخلاص این دوست فرهنگی که در وقت خواب هم به اسلام خدمت می کرد و حتّی یادش هم نمی آمد.


این مطلب را در عمــارنامه بخوانید... >>>