امروز فهمیدم
اگر روزی قطعه قطعه و خونین شوم
همکلاسی هایم از عمق جان خواهند خندید
چقدر خوب است آن که آنچنان آرام و بانمک بمیری
که آب توی دل همکلاسی هایت تکان نخورد...
که اطرافیانت به خنده بیفتند...
مخصوصاً وقتی تخریب چی
مین های منور باشی...

سُوَیدا
نوشت:
توی
کلاس فیلمی پخش شد از یک سردار بسیجی که خاطره ی یکی از شبهای عملیات رو تعریف می
کرد. یک تخریب چی هجده ساله بسیجی دستش خورده بود به مین منوّر و در دو ثانیه ای
که وقت داشت تصمیم بگیره فرار کنه یا یه جوری مین رو خاموش کنه...
از
اونجا که نمیشه مین منور رو خاموش کرد، خودشو میندازه روی مین و به خاطر گرمای
زیادی که تولید میشه، آتیش از کمرش بیرون میزنه و یک تخریب چی دیگه خودشو میندازه
روی اوّلی، ولی دوباره آتیش از کمرش بیرون میزنه و.... همین طور پشت سر هم هفت نفر جان فشانی می کنن و پرپر میشن تا بالاخره معبر برای بقیه باز میشه، تا
عملیات لو نَره، تا ما آب تو دلمون تکون نخوره ...
نمی
تونم از عکس العمل همکلاسیهام وقت شنیدن این خاطره (تاکید میکنم خاطره نه افسانه و
یا قصه) چیزی بگم...